يزدانيزدان، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره
زندگي عاشقانه مازندگي عاشقانه ما، تا این لحظه: 16 سال و 29 روز سن داره

يزدان مامان

خرابکاری از نوع یزدان

دیروز سه شنبه (26-9-92)از اداره که رفتم خونه یزدان رو آبی دیدم. ادامه داستان در ادامه مطلب... یزدان خان لاک رو زده به دیوار و بعد هم اینی شده که می بینید... ...
27 آذر 1392

لباس جدید یزدان جون

به نظرتون این چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ادامه مطلب رو از دست ندید...     بعد از سر هم کردن شلوار گل پسر  ، اینی شد که الان می بینید. یزدان که عاشقشه. ذوق می کنه وقتی هر مرحله از کارهایی که واسش انجام می دم رو می بینه . الهی فدای خنده هات بشم عزیزم.   ...
26 آذر 1392

یزدان میکی موس می شود...

لباس های مامان باف میکی موس و البته یک قسمتی رو مامان نبافته یزدان عاشق این لباسهاست.چند ماهیه عاشق میکی شده و من هم تصمیم گرفتم زمستون امسال یزدان ، میکی بشه.خودش خیلی خوشحاله. روز اول که کلاه رو سرش کردم و اندازه اش رو گرفتم از سرش در نیاورد و حتی موقع خواب تو دستش گرفته بود. خوشحالی و ذوق یزدان به من انگیزه می ده که باز هم ایده های تازه برای لباس هاش پیاده کنم.   البته این عکس ها ادامه دارد. چون هنوز لباس ها ادامه داره.البته ریزه کاری ها مونده.اصلا وقت ندارم به همین علت  2 ماهی طول کشید. جاداره از زن عموی مهربون هم بابت همکاری هاشون تشکر کنم. ...
24 آذر 1392

یزدان در رستوران

جمعه شب (22-9-92) در رستوران تونستم چند تا عکس از یزدانی بگیرم.چند روزه که گرفتارم و کمتر عکس گرفتم. حتما ادامه مطلب رو ببینید.   حالا هم غذاهای خوشمزه رسیدن و خوردن آغاز شد... ...
24 آذر 1392

حکایت یزدان و گوسفندان

گفته بودم که بابا میثم یزدان رو از خونه ی هاپو  همراهی کرد تا... حالا ادامه داستان...   رفتن پیش گوسفندان. هر چی گوسفند بیچاره التماس می کرد که یزدان نازش کنه یزدان راضی نشد . گوسفنده هم ناامید رفت.   حالا نوبت یزدان بود که ببعی رو صدا بزنه و اون هم ناز کنه که بیاد. اینجا هم خونه بابابزرگه مامانی و باباییه. خدا رحمتش کنه خداحافظی یزدان با مامان. و اینکه اجازه نمی داد مامان بیاد بیرون. تا اینکه یک چیزه جالبی دید. بله حمله گوسفندها... چه احساس خرسندی  از این گوسفند هم ترسید و نزدیک بود اشکش بریزه. ...
11 آذر 1392

حکایت یزدان و هاپو کوچولو

حکایت روز جمعه 8-9-92 منو کشته بس که گفته بریم پیش هاپو.اونجام که رفتیم چون قبلا دیده بود که هاپویه نون خورده، همش سنگ پرت می کرد و می گفت :"بخور." من گفتم مامانی باید بهش نون بدیم ، سنگ که خوردنی نیست. رفت سمت در و با صدای نازنینش گفت : خاپو واستا واست چایی بیارم بخوری. کلی خندیدم بهشششششششششش. ادامه عکس ها رو حتما ببینید.   آخرش هم بابایی دستت رو گرفت تا ببره... توی پست های بعدی حتما ببینید. ...
10 آذر 1392